خاطرات کنکور-قسمت اول

خاطرات کنکور-قسمت اول
به یک عنوان برای آنچه قصد دارم بنویسم فکر میکنم، اما ذهنم خالیست. میگویم خوب، مینویسم آنچه را که میخواهم، و عنوان را میگذارم برای بعد. نهایتاً میشود یک نوشتهی بدون عنوان. همیشه که مقاله نباید عنوان داشته باشد.
اواخر اسفند ۱۴۰۳ است و داوطلبان کنکور ارشد مدتیست کنکور را پشت سر گذاشتهاند. با چند نفرشان صحبت کردهام و حال و هوایشان من را حسابی به یاد روزهای بعد از کنکور خودم انداخته. بعد از کنکور، همیشه حال و هوای عجیبی داشتم، و هربار متفاوت، به اقتضای مقطع و سن.
حالا که به عنوان دانشجوی دکتری به آن سالها فکر میکنم، میتوانم دوران کارشناسی را دوران جاهلیت خودم بنامم. خوشحال بودم که مسیر موردعلاقهام را انتخاب کردم و فکر میکردم میتوانم بعد از فارغالتحصیلی در یک جای آبرومند تدریس کنم. در پایان همین دوره و دورهی ماقبل ارشد به نادانیام پی بردم؛ فهمیدم برای رسیدن به آن شغل آبرومندی که در سر داشتم باید تا مقطع دکتری بخوانم.
صبر کردن برای اعلام نتایج کارشناسی ارشد آنقدرها سخت نبود، هنوز کم سن و سال بودم و میدانستم ارشد دورهایست ما بین دو دوره: کارشناسی و دکتری. هنوز به خودم اجازهی یللی تللی میدادم. آن روزها هنوز امید برایم معنا داشت و راه پیش رو را تا حدی روشن میدیدم. همان وقتها بود که همکلاسیهایمان، هم خوابگاهیهایمان، و دوستانمان یکی یکی مهاجرت کردند و "پس من چرا هنوز اینجام" هم در پس ذهنم قلقلکم میداد.
دکتری اما متفاوت بود. خیلی متفاوت بود. دیگر نه به رشتهی مورد علاقهام فکر میکردم، نه به قبول شدن در شهری که دوست داشتم، و نه راه پشت کنکور ماندن را برای خودم باز میدیدم. یا باید قبول میشدم یا قید دکتری و ادامه تحصیل را میزدم.
همیشه فکرمیکردم وقتی فلان مرحله را پشت سر بگذارم، دیگر مسیر پیش رو برایم واضحتر میشود. حالا اما، چند سالی است که از قبولی من در مقطع دکتری میگذرد و هنوز همه چیز مه آلود است. نمیدانم همه آینده را مهآلود میبینند، یا باید خودم را به خاطر "ماندن" سرزنش کنم. نمیدانم، شاید هم این سردرگمی جزئی از چیزیست که "زندگی" مینامندش.